فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

خود کشی

 

داری خودت را می کشی و حالیت نیست 

سیگار ، راه حل بد اقبالیت نیست 

  ***                      

جز منطق و برهان و استقرای ناقص  

چیزی درون ذهن استدلالیت نیست 

بار امانت می کشی بر دوش آخر 

جز رنج چیزی حاصل حمالیت نیست

   ***                       

آنقدر درگیر عدالت بوده ای  که 

دیگر حواست  به  امور مالیت نیست 

یک روز می آید که می فهمی حقیقت 

چیزی به غیر از جیب های خالیت نیست! 

 

آغوش تو

 

دیگر برای خوابیدن   

روی نیمکت ها هم جا نیست 

  

چه برسد به آغوش تو  !

 

زمستان ها

 

زبس سروده غزل  در غم زمستان ها

چو قلب ها همه یخ بسته اند، دیوان ها

ز گیسوان  رهای توام، رهایی نیست

اگر رها شوم  از بندها  و زندان ها

به بسترم همه شب یاد زلف سرکش توست

چو التهاب که  در بستر بیابان ها

***

چگونه از تو نگویم تویی که چشمانت

نشانده لرزه بر اندام سست ایمان ها

چگونه از تو بگویم تویی که هرزه تری

زهرزه گردی بی هودۀ خیابان ها

***

تو عشق ؛ بی هُده و بی دلیل و پوچ تری

زمشت های گره کردۀ  مسلمانها !

 

کم آوردم

تنها و بی‌روح و غریب و خسته و سردم

گیرم به هرجایی از این  تقویم برگردم

سرما امانم را بریده کاش می‌شد، آه 

بیهوده این راه عبث را  طی نمی‌کردم

شاید که تاب  طعنه‌هایم  را نیاوردی

شاید که تاب  گریه‌هایت را نیاوردم

بیهوده  می‌گردم  میان  خاطراتم  را

من بیش‌تر از آنچه کم باشم کم آوردم

قمار آدم و سیب

زمین به دور خودش باز در خزیدن بود

و نبض  حادثه‌ای  تلخ  در  تپیدن  بود

خدا نشسته به بازی قمار آدم و سیب

برای  بار  امانت  به دوش بردن بود

گناه، معنی این واژه را نمی‌فهمم

تمام حادثه از ابتدا معین بود

برای  مردم این سرزمین  بی‌فرجام

خدا زسلسله‌ی چوب و سنگ و آهن بود

مرا چگونه  به  بالا  نوید  می‌دادید؟

تمام زندگی اشک در چکیدن بود

خدا

نشسته چادر مشکی به سرکشیده خدا

و قوز کرده  و  خود را به  بر کشیده خدا

کشیده چشم تورا بعدعاشقش شده است

برای  چشم  خودش  دردسر کشیده خدا

هزار و چهار صد  و  چند  سال  می‌گذرد؟

از آن شبی که از این شهر پر کشیده خدا ...

مرا ببخش

مرا ببخش  اگر  از  تو  خرده  می‌گیرم

که از تو خسته نبودم من از خودم سیرم

هزار بار به قتل خودم کمر بستم

ولی چه سود به این سادگی نمی‌میرم

همیشه  عاشق  پرواز  بوده ام حتی

در آن زمان که زمین کرده بود زنجیرم

شبیه  دشت نبردی‌ست  قلب من  با تو

شبیه  صحنه  جنگی  که  در نمی‌گیرم

تقدیر

تا کی چنین افتاده در زنجیر خود باشم

افتاده  در  زنجیره‌ی  تقدیر  خود  باشم

کوه  یخی  در  دست‌های  هرزه‌ی  بادم

باید که عمری شاهد تبخیر خود باشم

باید بیفتم آنچنان بر دست و پای خویش

یا در هراس از تیغه‌ی شمشیر خود باشم

آیینه می‌سازند از من تا که من یک عمر

در  آرزوی دیدن  تصویر  خود  باشم