فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

این روزها

 

این روزها از هرچه شعر و شاعر بدم می آید

 و از هرچه چشم و ابروست متنفرم

و حالم از هرچه ایهام و ابهام بهم می خورد  

این روزها که پر شده از فریاد ها و دستهایی که به آسمان می روند

این روزها که پر شده از اشک ها و خون هایی که به زمین می ریزند

این روزها

این روزها

این روزها  

...

هرچه بیشتر به این روزها نگاه می کنم

بیشتر یقین پیدا می کنم که کاری از دست این شعر ها بر نمی آید

که این کلمات زیبا در کنار یک دیگر قادر به انجام هیچ کاری نیستند   

تازه می فهمم

که هیچ شعری به اندازه ی  ضربه های باتوم تاثیر گذار نیست

و هیچ کشف شاعرانه ای به اندازه ی شوکرهای برقی تکان دهنده

تازه می فهمم که هیچ مرثیه ای نیست که بتواند تورا به اندازه ی گازهای اشک آور به گریه بی اندازد  

تازه می فهمم ...

بیست و پنج سال

  

  

         

          از ما گذشت  خوب و بد ، اما تو روزگار

                                              

                         فکری به حال خویش کن این روزگار نیست *  

  

 

  

من وارد بیست و شش سالگی شدم

امروز پایم را از بیست و پنج سالگی بیرون می کشم و به پشت سرم نگاه می کنم

فکر می کنم به : " بیست و پنج سال "

و توی سرم احساس سنگینی می کنم

و دلم می گیرد  

  

  بیست و پنج سال پیش که به دنیا آمدم هیچ فرقی بادیگران نداشتم درست مثل هزاران کودک دیگری بودم که از بیمارستان ها سر در می آوردند و درکوچه ها بازی می کردند، با آرزو هایی از جنس بادکنک و بستنی 

 

 اما زمان گذشت کم کم داشتیم  تغییر می کردیم ما داشتیم شخصیت در می آوردیم  مثل موهای زائد بدنمان و مثل هزار چیز دیگر ، ما داشتیم شخصیت در می آوردیم و این ابتدای راهی بود که  باید آن را تا انتها میدویدیم هرکس پشت خط سرگذشتش قرار گرفت و من دنبال خط خودم میگشتم که شروع کردم به فکر کردن

و فکر می کردم  که می توان جور دیگری زندگی کرد

و فکر می کردم که میشود به خط پایان نرسید و پیروز شد 

وفکر می کردم که میتوانم به دیگران ثابت کنم که میشود جور دیگری زندگی کرد و به خط پایان نرسید و پیروز شد

و فکر می کردم ...  

 وقتی به خودم آمدم که دیگر هیچ کس پشت خطش نبود من جا مانده بودم  

من صدای گلوله را نشنیده بودم دیگران دویده بودند و من ایستاده بودم و فکر می کردم... 

 

حالا بیست و پنج سال گذشته است و تنها خستگی کارهایی که نکرده ام در تنم باقی مانده

پرم از آرزوهایی که سرکوبشان کرده ام

پرم از حسرتِ راه هایی که هیچ گاه نرفته ام

پرم از ...

و ایستاده ام و منتظرم تا کسی سوت پایان را بزند 

.

 

  

 

* عماد خراسانی 

   

 

چرا مارکس

 

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد 

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک  

                                 

 

 مارکس درمورد تاریخ اندیشه بشری می گوید : " فیلسوفان تا به امروز فقط جهان را به شیوه های گوناگون تفسیر کرده اند ، مهم دگرگون ساختن آن است "   

  

 اینکه بگوییم فلسفه به طور مشخص از چه تاریخی شروع شده است کاری غیر ممکن به نظر می رسد. شاید بتوان گفت اولین انسانی که در مورد چیستی و چگونگی جهان پیرامون خود اندیشیده، اولین فیلسوف تاریخ است.

اما تاریخ فلسسفه و اندیشه مدون بشری را می توان به چند دورۀ عمده تقسیم کرد. اولین دوره از تاریخ فلسفه و دوره آغازین آن، دورۀ پیشا سقراطی است که فلاسفه ای چون طالِس(640 ق.م) فیثاغورس(569-500 ق.م) ، هراکلیتوس(540-480 ق.م) ،دموکریتوس(465-370 ق.م)  و... را در بر میگیرد و تا زمان سقراط ادامه دارد.

 ازمشخصه های اصلی این دوره می توان به توجه بسیار زیاد فلسفه به طبیعت و همچنین تلاش فلاسفه برای کشف عناصر تشکیل دهنده هستی با اتکا به قوه تخیل و دانش ابتدایی بشراشاره کرد.

 با مرگ سقراط(470-399 ق.م) و ظهور افلاطون(427-307 ق.م) و ارسطو(384-321 ق.م) شاهد دوره جدیدی در تاریخ فلسفه هستیم دوره ای که حدودا از صدۀ چهار قبل از میلاد تا انقلاب رنسانس و در پی آن انقلابهای فکری در اروپا ادامه داشته است.

هرچند که بعد از سقراط و همچنین افلاطون و ارسطو فلاسفۀ بزرگ دیگری نیز در یونان باستان با نظریاتی متفاوت پا به عرصۀ وجود گذاشتند، اما با مرور زمان این فلاسفه و حکمت آنها به حاشیه رانده شد و افلاطون و ارسطو یکه تازان عرصۀ فلسفه باقی ماندند

 در این دورۀ نسبتا طولانی اندیشه های افلاطون و ارسطو چنان بر سیر تفکر بشری سایه افکنده بود که قریب به اتفاق تمام متفکران این دوران  یا ارسطویی بوده اند یا افلاطونی و تا بدان جا نظریات این دو فیلسوف بزرگ یونانی در آکادمی ها و کلیسا ها ریشه دوانیده بود که هرگونه مخالفت با نظریات ارسطو و افلاطون مانند مخالفت با تعالیم مسیحیت تقبیح می شد، به طوری که گذر از اندیشه های این دو فیلسوف بزرگ کاری غیر ممکن می نمود.

اولین قدم را برای رهایی از این دگماتیسم حاکم نه فلاسفه که علمای علوم طبیعی مانند گالیله ، کوپرنیک ، نیوتن و ... برداشتند . وقتی آنها توانستند ثابت کنند که بسیاری از نظریات این دوفیلسوف بزرگ در مورد علوم طبیعی مانند فیزیک و نجوم که قرنها تنها واقعیت های موجود تصور می شدند ، اشتباه و دور از واقعیت است ، راه را نیز برای مخالفت با نظریات ریشه ای افلاطون و ارسطو باز کردند.

 دوره سوم که با دورۀ انقلاب صنعتی و انقلاب علمی اروپا همراه بود، دوره ای بسیار پر بار برای دانش و فلسفۀ بشر به حساب می آید، با همان سرعتی که علم و صنعت در اروپا در حال رشد و پیشرفت بود، فلسفه نیز پا به پای دیگر تحولات ، به زایش اندیشه های نو و جدید مشغول بود و فلاسفۀ بزرگی در این دوره  پا به عرصۀ وجود گذاشتند که در میان آنها  میتوان از فلاسفه ای چون دکارت (1596- 1650 )، اسپینوزا(1632 - 1677) ، هیوم(1711- 1776) ، بارکلی(1685- 1753) ، ولتر (1694 - 1778)، کانت(1724- 1804) ، هگل(1770- 1831)، شوپنهاور(1788- 1860) فیخته(1762- 1814)  و ... نامبرد. فلاسفه ای که هرکدام سهم عظیمی درفربه کردن اندیشۀ بشری داشته اند. این دوران همان گونه که با پیش رفت علوم طبیعی آغاز شد با سرعت گرفتن این پیشرفت به پایان خود نزدیک می شد دیگر نظریات فلاسفه درمورد چیستی و چگونگی هستی جواب گوی انسان مدرن و جامعۀ صنعتی نبود . علوم طبیعی و ملموس بیشتر به کار مردم می آمد تا فلسفه بافی های فلاسفه 

  

تمام فلاسفۀ ادوار گذشته با تمام تفاوت هایی که با یک دیگر داشته اند در یک امر با هم همداستان بودند و آن هم ارائه کردن تفسیرهای گوناگون از جهان بود

اما مارکس کمر به تغیر جهان بسته بود نه به تفسیر آن او می خواست چرخ را برهم زند و عالمی دیگر بنا کند.

کارل هاینریش مارکس در تاریخ 5 می 1818 در پروس به دنیا آمد و در 14 مارس 1883 در شهر لندن در انگلستان در درگذشت  

کارل مارکس مکتبی را پایه گذاری کرد که نه تنها موجب بزرگترین تحولات تاریخی در دو قرن گذشته بوده است، بلکه بیشترین تاثیر را بر روند تفکر سیاسی و اجتماعی جامعۀ بشری تا به امروز داشته است. و شاید به همین دلیل است که مارکس را پیامبر عصر نو می خوانند.

مارکس در زندگی 65 سالۀ خود مصائب و سختی های فراوانی را متحمل شد و تمام زندگیش در فقر سپری شد. انگلس تنها دوست و همکار مارکس،  درمورد زندگی مارکس می گوید : "مردی بود که در زمان حیاتش بیش از همه مورد تهمت و افترا بود و دولت ها اعم از مشروطه و جمهوری خواه او را از کشور خود راندند"

 مارکس به هیچ عنوان شهرتی را که پس از مرگش به دست آورد  در زمان حیاتش نداشت و در زمان مرگ تا آنجا غریب بود که در مراسم تدفینش تنها هشت نفر شرکت کردند. اما بسیاری از فلاسفه و اندیشمندان پس از مارکس از او به عنوان بزرگترین متفکر تاریخ نام می برند و تا به امروز نیز بسیاری از روشنفکران معاصر خود را پیروی نظرایت مارکس معرفی میکنند و راه کارهای مارکس را برای رهایی انسان از یوغ استثمار و استعمار تنها راه کار موجود میدانند.   

موسس هس که از چهره های نامدار جنبش هگلیان جوان است در نامه ای به دوست داستان نویس خود می نویسد : "مجسم کن روسو ، ولتر ، هُلباخ ، لسینگ ، هاینه و هگل در وجود یک نفر در هم جمع شده باشند و نه اینکه در کنار هم قرار گرفته باشند ، در این صورت دکتر مارکس را در پیش رو داری"

ماکس وبر جامعه شناس نامدار قرن بیستم میگوید :"صداقت روشنفکر، و به ویژه فیلسوف روزگار مارا می توان برحسب جایگاهی که او برای خود در رابطه با نیچه و مارکس تعیین می کند ، سنجید. روشنفکری که این واقعیت را نفی کند که بخش بزرگی از آفریده های خود را مدیون تلاش این دو اندیشه گر است ، هم خود را می فریبد و هم دیگران را . مارکس و نیچه در آفرینش جهان فکری ما سهم بزرگی داشته اند"

 سخنان صاحبان اندیشه در منقبت مارکس آنقدر فراوان است که در این نوشتۀ کوتاه نمی گنجند و من به نقل همین چند جمله بسنده می کنم

 

 

سر آغاز

سخن بر نوع دیگر ساز کردم

زمن بشنو که چون آغاز کردم

                                        "عطار "  

اینکه یک روز صبح از خواب بیدارشی و ببینی یک دوست برات یک وبلاگ باز کرده و تو به ناچار محکومی که بعد از این به جرگه وبلاگ نویسها بپیوندی باعث میشه زورکی هم شده یکم تعجب کنی و بعد از اینکه یه آب به صورتت میزنی و خواب از سرت میپره و از شوک اولیه خارج میشی و دودو تا چهارتا میکنی تازه می فهمی دچار یک جور توفیق اجباری شدی و بعد یاد فیلم "محمد حسین لطیفی" میفتی و "محمد رضا گلزار" ! بعد عصبانی میشی  چون از گلزار خوشت نمیاد بعد اگه همین جوری به دودوتا چهار تا ادامه بدی میبینی این تازه اولشه خوب اسم وبلاگت چیه ؟ "فرناس" رجوع میکنی به فرهنگ لغت تازه متوجه میشی شان نزول این اسم چیست : فرناس یعنی : (خواب آلوده -  نیم خواب  ... ) وبعد دوباره عصبانی میشوی و میروی سراغ دو دو تا چهار تا  و فکر میکنی به دوستی که وبلاگ را برایت باز کرده میبینی هر زمان که با تو تماس گرفته یا خواب بوده ای یا نیم خواب و به او حق میدهی که چنین اسمی برای وبلاگت انتخاب کند ولی باز سعی میکنی که هنوز عصبانی باشی بعد یاد آخرین تماس میفتی و اینکه در خواب و بیداری به او گفته بودی میخواهی وبلاگی جدید باز کنی و از او درخواست کرده بودی که اسمی برای وبلاگ پیشنهاد بده و او فرناس را پیشنهاد کرده بود و تو هم قبول کرده بودی  دیگر تلاشت برای عصبانی بودن سودی ندارد

 اما حالا وبلاگی داری که میتوانی هرانچه را که تا امروز به صورت پراکنده روی نت مینوشتی و یا هرآنچه را که به صورت پراکنده روی نت نمی نوشتی را در آن قرار دهی و به خودت ببالی که بودنت دیگر آنقدرها هم بی هوده نیست و دوباره میتوانی یاد توفیق اجباری که نصیبت شده بیفتی و به طبع آن دوباره یاد "محمد رضا گلزار" و دوباره عصبانی بشوی! ... 

 

  

این وبلاگ به نوعی ادامه وبلاگ من آسمانم است وبلاگی که به دلایلی دیگر در آن چیزی ننوشتم تمام شعر ها پیشین از آنجا به اینجا آورده شده اند   

و در آخر تشکر میکنم از خانم شیما زارعی  که زحمت باز کردن این وبلاگ را کشید  

 

سعی خواهم کرد پس از این در این وبلاگ  بنویسم آنچه را که پیش از این جایی نمی نوشتم