این روزها

 

این روزها از هرچه شعر و شاعر بدم می آید

 و از هرچه چشم و ابروست متنفرم

و حالم از هرچه ایهام و ابهام بهم می خورد  

این روزها که پر شده از فریاد ها و دستهایی که به آسمان می روند

این روزها که پر شده از اشک ها و خون هایی که به زمین می ریزند

این روزها

این روزها

این روزها  

...

هرچه بیشتر به این روزها نگاه می کنم

بیشتر یقین پیدا می کنم که کاری از دست این شعر ها بر نمی آید

که این کلمات زیبا در کنار یک دیگر قادر به انجام هیچ کاری نیستند   

تازه می فهمم

که هیچ شعری به اندازه ی  ضربه های باتوم تاثیر گذار نیست

و هیچ کشف شاعرانه ای به اندازه ی شوکرهای برقی تکان دهنده

تازه می فهمم که هیچ مرثیه ای نیست که بتواند تورا به اندازه ی گازهای اشک آور به گریه بی اندازد  

تازه می فهمم ...